بنازم به این زندگی
دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۱ ق.ظ
هم اتاقیم داشت تعریف میکرد که دوست صمیمیش زانو زده با یه گردنبند ازش خاسته باهم قرار بزارن
بعد من اینجوری بودم که دقیقا همونایی بود که یه روزی از یه کسی انتظارشو داشتم
البته قبلا
الان که گور فلان فلانش
بعد جوری داستان تا ته دارک شد و طرف داغون بود که ودف طور اومدیم تو تختامون و شب بخیر گفتیم و خابیدیم 😐👍🏻
۰۳/۰۷/۱۶