به درجه ای از زندگی و درک رسیدم که دیگه نه چیزی میخام نه آرزوی چیزیو دارم
به درجه ای از زندگی و درک رسیدم که دیگه نه چیزی میخام نه آرزوی چیزیو دارم
تو دلت برام تنگ نشد؟ صبحا وقتی بیدار شدی، شبا موقع خواب، نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟ هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟ دلت نخواست آهنگایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟ دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟ یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخواد دربارهش باهام صحبت کنی؟ غذای موردعلاقهم رو نخوردی که یادم بیفتی؟ تو اصلا نگران حالم نشدی؟ دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟ اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟ تو دلت تنگ نشد؟ تو نگران نشدی؟ تو مثل من هرشب فکر نکردی به شبایی که باهم صبحشون میکردیم؟ تو نخواستی بدونی چی شده؟ نخواستی بگی؟ نخواستی بشنوی؟ جدی جدی دل تو تنگ نشد؟جدی جدی منو دوست نداشتی؟
در حال حاضر یاد گرفتم :
دیگران حتا نزدیک ترین دوستم از اعتمادم و بی پرده بودن باهاشون سواستفاده میکنن
پس
دلم برا کسی نسوزه
حقمو تا خودم نگیرم کسی نمیگیره
سنگدل باشم و به کسی مهربونی نکنم
با دیگران جوری باشم که خودشون هستن
بازتاب رفتار خودشونو داشته باشم تا مورد سوقصدِ احساسی شون قرار نگیرم
با قلب پسرا بازی نکنم
خر نباشم و لاس نزنم چون اونام دل دارن
به هرکسی ام اعتماد نکنم و به حرفاشون تکیه نکنم
دو رو باشم و با دشمنمم سلام احوال کنم تا نریده بهم
و پشت کسی زر نزنم تا دهتا نزارن روش و برن همه جا پر کنن
سرم تو زندگی خودم باشه و تا کسی بهم اسیبی نزده بهش اسیبی نزنم