الان ک بارون اومد یه چیزی یادم افتاد
به زور مهدیه رفتیم کتابفروشی
منو چن دیقه تنها گذاشت
زنه میپرسه خانوم چه نوع کتابی میخاین
حقیقتا کتابی نمیخاستم
مهدیه میخاست
ولی خب برا اینده فک کردم که چی لازم دارم گفتم شخصیتم خیلی داغونه میخام چند تا کتاب برای بهتر کردن شخصیتم بگیرم
یکم نگا کرد
بعد گف چرا فک میکنی داغونی
گفتم از کسایی که دوسشون داشتم شنیدم مشکل منم و از دست دادمشون و اونا که باهام اشنان بهم گفتن و حس میکنم جمعا مشکل از منه
مث اینکه اینجا قیافمم خیلی ناراحت بوده
بارونم میومد
بعد گف حرف اونا ک دوسشون داشتی خیلی برات مهم بوده ؟
گفتم خیلی
بعد گف همین که فک میکنی شخصیتت داغونه ینی شخصیت خوبی داری و اونا بیخود میکنن
بعد یه کتاب برا افزایش اعتماد به نفس بهم داد
ولی بعدش من اون کتابه رو در خفا گذاشتم سرجاش و رفتم چون پول ندارم
چرا پول ندارم ؟ چون همه پولامو میخام برم لباس بگیرم و برا این مراسم کوفتی برم میکاپ و هزار درد و بلاعه دیگه که نگن خاهر دوماد چقد عنه
تا همین قبل این اتفاق مث سگ خودمو فوش میدادم و هی میگفتم چقد گاوم
ولی تنها کسایی که فک میکنن من اعتماد بنفسم کمه یکی همین خانومه بود یکی فرهنگ یکی بابام یکی دوست قوچانم 😔😂